در این سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده دم نمیزند
گذرگهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذرنمی زند
دل خراب من دگر خرابتر نمی شود
که خنجر غمت از این خرابتر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
...
امیرهوشنگ ابتهاج
( ه-الف-سایه